شبیه ترین حالت به بی کسی، کتفِ لباس زمستانی ام است، که تقلای بیهوده ی آستین برای بیرون کشیدن از تن کاپشن است.
این بدفرمی فلسفی، یادی زنده می کند از توجیه بداخلاقی هایم. من همان آستینم. کمی بدشکل تر حتی؛ میخواهم بیرون کشیده شَوم از این زندگی و شاید همین تلاشم، مرگی بیافریند به لذت نیستی.
و هنگامی که پشت دلایل بیهوده ام توجیهی نباشد، روزی است که من دیگر نیستم.
آخرین نفس هایم فدای نوشته های خاموشِ خودم خواهند شد و پایانی خوش بر ناکامی های دختری که بنا بود زیستن را تجربه کند.
به نام دقایق پایانی به نام تمام تنهایی هایی که با قلم استارت خوردند و با تیغ به پایان میرسند و به نام صدای واپسین کلمات واقعا خوشِ تنهایی هایم.
و عشق. این دردِ بزرگ سرتاسر تسکین برای هزارمین بار خودشو به من ثابت میکنه.
امشب عزاداریم. عزای نداشتن تسکین واسه ی قلبی که نبود! تراژدیِ این دنیای حق!
عزادار جنینی که اسم هم داشت حتی. و چقدر تلخه این راز مگو.
یه ه خون
یه قلب
یکم بدشانسی
و بچه ای که اثری ازش نیست.
درباره این سایت